سروشسروش، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

روزهای قشنگ با هم بودن

تولد

سلام آقا سروش داریم میریم با بابا رضا بیمارستان تو رو به دنیا بیاریم اینقدر نیومدی تا مجبور شدیم به خانوم دکتر بگیم خودش بیاد بیرونت بیاره ای پسر شیطون!
22 مرداد 1392

اشتباه های روزمره

بعضی وقتا آدما انتظار دارن اونطور که اونا میخوان رفتار کنیم، شاید ما هم توی زندگی این اشتباهو بکنیم و انتظار داشته باشیم همه اونطور باشن که ما میخوایم. اما نه. این درست نیست. آدما تو شرایط مختلف و با فرهنگ های مختلفی بزرگ شدند و ممکنه در مورد کوچکترین مسائل نظرات متفاوتی داشته باشند و ما رو نا امید کنند در حالی که خودشون از این کار راضی اند. ما باید آدمارو اونطور که هستند دوست داشته باشیم و اگه اشتباه بزرگی ازشون دیدیم با کمال احترام و خوشرویی راهنماییشون کنیم و نظر خودمونو تحمیل نکنیم. گاهی پیش میاد که چون زحمتی برای کسی کشیدی و بهش خوبی کردی، انتظار داشته باشی اون اونطور که تو میخوای رفتار کنه و زحماتتو جبران کنه. اما نه. این درس...
14 مرداد 1392

هدیه زندگی

پسرم سروش امروز که این پستو دارم برات مینویسم دقیقا روزاییه که میرم خونه مامان جون و برای اسباب کشی کمکشون میکنم. مامان جونت داره به ما نزدیک تر میشه تو خونه جدید و این خیلی خوبه. قبلش هم درگیر عوض کردن دکوراسیون خونه و چیدن وسایلت بودیم. بابا خیلی به مامان کمک کرد که اذیت نشه. خاله طیبه و مامان جون هم کلی کمک کردن.  یه روزی هم مهمونی گرفتیم و عمه ها و خاله ها و زن دایی ها دور هم جمع شدن و وسایلتو دیدن. تو این مدت اتفاقای بامزه ای هم افتاد. برای اولین بار سکسکه هاتو حس کردم و خیلی حس شیرینی بود. دل مامانی الان یه عالمه ترک خورده تا بتونه تو رو تو خودش جا کنه. هر وقت بابا حالتو میپرسه بهش میگم امروز 2 تا ترک جدید ساختی! الان هم...
10 مرداد 1392

گنجشکک اشی مشی...

سروش عزیزم دارم آهنگ گنجشکک اشی مشی فرهادو گوش میکنم. گرچه تو از آهنگای شهرام ناظری بیشتر خوشت میاد و موقعی که برات میذارمشون حسابی تکون میخوری و تو دلم دست و پا میزنی. حالا دیگه میشه دستاتو از روی شکمم ببینم. بابا رضا هم بعد از ظهرا که میاد خونه میبینه اون دست و پای کوچولوتو که زیر پوست دلم تکون میخوره و با تعجب نگاه میکنه و تو دلش قربون صدقه ات میره.   اما حالا که این آهنگو گوش میکنم به روزایی فکر میکنم که به دنیا اومدی و نگرانت میشم. نگران روزایی که توی این دنیا زندگی خواهی کرد و فراز و نشیب های زیادی در انتظارته. مثل هر آدم دیگه و باید این مسیرها رو طی کنی تا به رشد و کمال برسی و شاید لطفش به همین باشه.  چون آدما تو فرازه...
10 مرداد 1392

چرا اسمتو سروش گذاشتیم

یه عارف شاعری بود. یه بابای مهربون که من و بابا رضا بهش میگفتیم بابایی.  تا همین دو سال پیش، پیشمون بود اما دلش با این دنیا نبود. دنیای خودش رو داشت و دست نوشته هاش، تنبورش،عکساش، شعراش و خاطره های مهربونیش الان با ما مونده. تو مدتی که تو دلم بودی هم چند بار پیشش رفتیم و از تو براش حرف زدم. یادمه یه شب کوچیک که بودم کابوس دیدم. کابوسی که هنوز هم لحظه به لحظه اش رو یادم هست. بابایی منو پیش خودش خوابوند و برام سوره تین رو خوند و تو بغلش آروم شدم و خوابیدم. یادمه بچه که بودم رو دوشش منو به کوه و دشت می برد و با طبیعت عجین میکرد. شب ها کنار بابایی، توی کوه کنار آتیش و زیر نور مهتاب و سایه های درختا وقتی به چراغای شهر نگاه میکردیم هنوز ی...
10 مرداد 1392

تولد

امروز روز تولد مامانه تا حالا 26 تا تولد دیگه رو پشت سر گذاشتم اما امسال با همه سال ها فرق داره امسال خوشحال ترم و احساس بهتری دارم هیجان اومدنت امرداد امسال رو قشنگ تر کرده   ...
10 مرداد 1392
1